روز که مامان شدم!
من و بابایی 6سال و 3ماه بود که باهم پیمان عشق بسته بودیم و دقیقا 4سال بود که زیر یک سقف نفس میکشیدیم ؛ تا اینکه امسال سالگرد ازدواجمون اقای بابا به من که مامان خانوم باشم گفت که دلش یک نینی ناز میخواد ، دلش میخواد خوشبختیمون رو با یک کوچولو کاملتر کنه !!!! منم گفتم باشه البته منم دلم تورو میخواست ولی راستش یک کم میترسیدم! خلاصه.... عصر یکروز سرد زمستونی که داشتیم از سرما یخ میزدیم و در حال برگشتن از یک مسافرت چند روزه بودیم ، از اقای بابا خواستم یک دونه ببم چک( همون بی بی چک خودمون)بگیره اونم بعد کلی غر زدن خرید ! میخواستم چند روز دیگه امتحانش کنم ولی یک احساس قوی منو وادار کرد تا همون شب امتحان کنم...... وایییییییییییییییییییییییییییی...
نویسنده :
مامان خانوم
17:47